محمدرضا جعفربگلو
یک شبی در راه دوری، گرگ پیری بر زمین افتاد و مرد... نمیدانی چه شبهایی سحر کردم
لاشه? گندیده? آن گرگ را کفتار خورد
در دل غار کثیفی پیر کفتار، زمین مرگ را بوسید و خفت...
قاصدی این ماجرا را با کرکسان زشت گفت
جسم گند آلود کفتار را کرکسان، غارتگران خوردند...
لرزه بر دامان کوه افتاد
سنگها بر روی هم هموار گشت
کرکسان هم جملگی مردند...
نوشته شده در شنبه 94/6/7| ساعت
3:2 عصر| نویسندهمحمدرضا جعفربگلو| نظرات ( )
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
نوشته شده در شنبه 94/6/7| ساعت
2:53 عصر| نویسندهمحمدرضا جعفربگلو| نظرات ( )
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |