محمدرضا جعفربگلو
من هرروز دیوانه تر از دیروز و هیچ کس نمیداند پشت این دیوانگی و سرخوشی چه دردی پنهان کرده ام درد نبودنت ! دلم خوش نیست... غمگینم... کسی شاید نمیفهمد... کسی شاید نمی داند... کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی... تو میخوانی فقط شعری وزیر لب آهسته میگویی...! عجب احساس زیبایی تو هم شاید نمی دانی..! گفت اندوهت را به برگها بسپار پاییز است میریزد... سپردم بیخبر از آنکه در خت خانه ام کاج بود. پرنده ای که رفت بگذار برود هوای سرد بهانه است هوای دیگری به سر دارد.باران بهانه بود
که زیر چتر من
تا انتهای کوچه بیایی...
کاش
نه کوچه انتهایی داشت
و نه باران بند می آمد.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |