محمدرضا جعفربگلو
جان من.... تا هستی نیستی گاهی ندیدن چیزهایی که داری موجهای دریا می آیند
شعرهایم آواز غم انگیزیست
که برای تو می سرایم
شناسنامه ی تو مستتر در معنای واژگان شعر من است ..........
.
.
نگاهت نمی کنند
وقتی که می روی
دستی از پشت سرت تکان می دهند
و آبی می ریزند...
دور که شدی
یادت هم دور می شود...
ولی شاید کسی باشد
که دلش همه جا در کنار تو باشد
رفتن و آمدنت را نفهمد، باور نکند...
و یادت مجال رفتن از دلش را پیدا نکند..
و
نبودنت
در می زند....
به آمدنت بگو
پر سروصدا باشد...
دلم تنگ است
و هوای بودنت
در سینه...
بلند بگو
بگذار خوب بشنود...
و نمی بینی
جلوی دید چشمت را برای همیشه می گیرند
تا بجایی برسی که
از دست می دهی
یا
از دست می روی...
بینایی کافی نیست
دیده بینا باید...
به ساحل می رسند
می شکنند
خرد می شوند
هر چه دارند بر جا می گذارند
و
آرام و سبک
بر میگردند...
خاصیت شکستن و خرد شدن همین است
باید آنچه داری بر زمین بگذاری
و وقتی که سبک شدی
آرام می شوی
و دوباره به موجهای دیگر
می پیوندی
شاید به موجهایی بزرگتر و خروشانتر...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |